سیاه و سفید

ساخت وبلاگ

امکانات وب

چشمانش را روی برگه ی کتاب می چرخاند و کلمه به کلمه میخواند. هر چند دقیقه که می گذشت دستش را به چشمانم میمالید . چشمانش پف کرده بود و سرش سنگین. چشم هایش را بست ، سرش را به دیوار چسباند تا کمی کمتر سنگینی اش را حس کند. حس می کرد سرم از حجم زیاد کلمات پر شده است . در مدتی کمتر از دو ساعت .... البته ساعتی نداشت اما حداکثر ۵۰ صفحه شده بود که خوانده بود ! کتاب فوق العاده ای بود. با خودش گفت اگر می توانست دوستانش را ببیند حتما این کتاب را به آنها هم معرفی می کرد سیاه و سفید...
ما را در سایت سیاه و سفید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : siyahosepiid بازدید : 41 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 13:39